شهر مشکی پوشها

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: خسرو صالحی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 557-559

موجود افسانه‌ای: حوری

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

روایت «شهر مشکی پوش ها» که در کتاب «باغ های بلورین خیال» به صورت روایت مستقلی نقل شده است، در اصل جزیی از برخی روایات بلند است. مثلاً در جلد چهارم «فرهنگ افسانه های مردم ایران» روایتی نقل کرده ایم تحت عنوان «حاتم طایی» که کلیت روایت «شهر مشکی پوش ها» در آن به عنوان جزیی از روایت آمده است. در روایت «حاتم طایی» پیرمردی در مورد دختر جادویی می گوید: «اگر تا ده سال هم به او دست نزنی، او همان طوری می ایستد.» قهرمانِ روایت «شهر مشکی پوش ها» هم با دست زدن به دختر از آن محل جادویی بیرون رانده می شود و به جمع مشکی پوش ها (عزاداران) می پیوندد. آیا این روایت دیگری از بیرون رانده شدن آدم از بهشت نیست؟ و عزاداری ازلی و ابدی فرزندانش در غم از دست دادن آن منظر زیبا؟ در هر صورت آن چه در روایات این قصه مشترک است، این که نظاره گری معشوق و نظر بازی او محل ایراد نیست، اما لمس کردن و جسمانی ساختنِ عشق، به فراق ابدی با معشوق می انجامد. حال با این توضیحات می توان گفت که روایت «شهر مشکی پوش ها» از درونمایه ای عرفانی برخوردار است. خلاصه این روایت را می نویسیم.

یک جوانی بود. دید مدتی است از دوستش خبری نیست. پرس و جو کرد و فهمید که به مسافرت رفته است. مدت ها گذشت تا این که یک روز سروکله دوستش پیدا شد. اما تو حال خودش نبود، لباس مشکی پوشیده بود و خیلی هم ناراحت بود. پرسید: «کجا بودی تا حالا، اتفاقی افتاده؟» دوستش گفت: «اگه می خوای از حال من باخبر بشی باید بری به فلان شهر.» پسر راه افتاد و رفت به جایی که دوستش نشانی داده بود. وقتی وارد شهر شد، دید همه مردم مشکی پوشیده اند. از هر کسی پرسید چرا مشکی پوشیدی، جوابش را نداد. رفت پیش یک قصاب، سلام و علیکی کرد و گفت: «من غریبم. اگه می شه یه جایی به من بدید. چند روزی اینجا هستم، بعد می رم.» قصاب یک اتاق به او داد. چند روزی گذشت و این پسر با قصاب خیلی رفیق شد. یک روز از او پرسید: «می شه راز پوشیدن لباس مشکی را به من بگی؟» قصاب گفت: «نه.» پسر اصرار کرد و قصاب گفت: «اگه می خوای این راز رو بدونی، باید بری بیرون شهر. یه خرابه ای هست، برو آن جا بشین. یه زنبیل از آسمون می اد، بشین تو زنبیل و چشمات رو هم بذار و سه تا صلوات بفرست. اون وقت خودت می فهمی.» صبح فردا پسر رفت به جایی که قصاب گفته بود. نشست تو زنبیل، چشمانش را بست و سه تا صلوات فرستاد. زنبیل بلند شد روی هوا. مدتی گذشت. پسر که چشمانش بسته بود، متوجه شد که زنبیل دارد پایین می رود تا این که ایستاد. از زنبیل پیاده شد. دید یک باغ بزرگ و مصفا آن جاست و توی باغ پر است از درختان میوه، گل و بلبل و سنبل. ماسه هایی روی زمین ریخته بودند، انگار طلا و جواهر. همین جور که پسر داشت گردش می کرد و میوه می خورد، یک دفعه هوا تیره و تار شد. بعد دید چراغ ها روشن شد. فرش انداختند، روی فرش ها هم مخمل. صد تا حوری یک شکل و یک قد، چراغ به دست، دورِ فرش ها صف کشیدند. یک تخت هم از طلا و زیرجد بالای مجلس بود. دختری مثل پنجه آفتاب رفت نشست روی تخت. بعد به کنیزها گفت: «بروید آن پسر را بیاورید.» پسر را بردند دختر. شیرینی و شام آوردند. دم دمای صبح، پسر چشمانش روی هم رفت. چشمانش را که باز کرد، دید نه اثری از دختر هست و نه تختی و فرشی. بعد از کمی گردش رفت زیر درختی خوابید. چشمانش را که باز کرد، دید باز چراغ به دست آمدند. فرش انداختند، تخت آوردند، دختر قشنگ هم آمد و نشست روی تخت. باز کنیزها پسر را دعوت کردند. او هم نشست پیش خانم تا این که نیمه های شب، چشمانش رفت روی هم و دوباره همه چیز ناپدید شد. الغرض تا چهل روز همین برنامه بود. شب چهلم پسر رفت نشست پهلوی دختر. مشغول صحبت کردن و خندیدن بودند که یک هو دست پسر رفت طرف دختر که دستش را بگیرد. سیلی محکمی تو صورتش زده شد. هوا ابری شد و پسر بیهوش افتاد. وقتی پسر چشمانش را باز کرد، دید توی بیابان برهوتی افتاده که نه آب توی آن هست و نه نان. دیار به دیار آمد تا رسید به آن خرابه. هر چه گریه کرد دید فایده ندارد، خبری از دختر نشد که نشد. آمد توی شهر مشکی پوش ها، یک دست لباس مشکی پوشید و به هیچ کس هم چیزی نگفت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد